یه دونه خرااااب

حرف های یه دونه خرااااب تو این دنیای خراااااااااب

یه دونه خرااااب

حرف های یه دونه خرااااب تو این دنیای خراااااااااب

حال خرااااب

 

 

دو روزه حالم خراااابه

حالم بده خودمم نمیدونم چه مرگمه .از لحاظ روحی شارژ خالی کردم ...

نمیدونم ، بخدا خودمم نمیدونم چمه ولی فک میکنم دل بیشعور ما  دلش تنگ شده ...

هر چی به ای دل بیشعور نفهم میگم بابا بیخیال شو ول کن نیست ....

 

خدا جون هر کی دوس داری راحتم کن بخودت قسم دیگه خسته شدم ...

خودت میدونی هر کی به جا من بود خیلی کارا میتونست بکنه ولی ...

ولی همشو انداختم تو انباری دلم پس خودت جواب صبرمو بده ...

بعضی موقه ها احساس میکنم خدا هم داره بهم نیشخند میزنه و محلم نمیذاره ...

این چه زندگیه .......................................

 

حال و حوصله هیچکسو ندارم . هر چی دوستام میگن دیگه سراغ ما نمیای ،دیگه تحویل نمیگیری فقط میگم سرم شلوغه ایشا... بعدا میام یه سر میزنم گرچه خودم میدونم حال و حوصله کسی رو ندارم  و حداقل سراغشون نمیرم ...

روز اولی که فرزاد اومده بود حالم خوب بود ولی بعدش تا حالا حالم گرفته .

احساس میکنم اونم حالش خوب نیست ولی به روش نمیاره .

این چند وقته فقط با یکی از دوستام میرم بیرون شاید یه مقدار حالم عوضید ، شاید .

هر وقت احساس میکردم کسی حالش بده سعی میکردم بدادش برسم ولی حالا یکی نیست به دردم برسه .

خیلی سخته کسی که خودش به همه میگه سعی کن شاد زندگی کنی حالش گرفته باشه و حوصله کسی رو نداشته باشه . یکی یه نسخه تجویز کنه شاید حالم خوب شد .

بخدا نمیخواستم از غم بنویسم چون خودم خواهش کرده بودم از غم ننویسید ولی داشتم میترکیدم وباید مینوشتم گرچه الانم خالی نشدم ...

نظرات 5 + ارسال نظر
جوووونور دوشنبه 14 تیر 1389 ساعت 22:11 http://joooonevar.blogspot.com

سلاملیکم سلاملیکم
دوباره:
سلاملیکم سلاملیکم
پس از نودبوقی که به عمارتمان سری زدیم کتابت خشونت بارتان را دیدیم و دقایقی بر خویش بلرزیدیم........!
مگر آزار دارید که جوووونور بی آزاری چون ما را میلرزانید؟!!!!!!!
خوب مرض نسیان دچار گشته بودیم از بس که جهت وادی کنکور خر زده بودیم...این که دیگر خشونت ندارد!
عمارتتان مبارک باشد...
اهل و عیالتان چرا در عمارتتان حضور ندارند؟!!!!!!!!!
میبینیم که خوش سلیقه هم هستید و از روی عمارت ما نما برداری کرده اید...
باشد که همیشه این عمارت شاد و سرخوشتان گرداند...
در ضمن داداش جان شما بیجا میکنید که دیگر پا به عمارت ما نگذارید!
خودمان گوشتان را گرفته و میکشیم و به عمارتمان می آوریمتان!
در ثانی!:
عمارتتان را هم با همین نام خرااااااب زینت عمارتمان کردیم لیک چون گوگل ریدری کمی عشوه دارد چند ساعتی میطولد تا نام عمارتتان زینت عمارتمان گردد...

علیک سلام
لرزه نداره خب شما تحویل نمیگرفتی منم تصمیم عظیم خود را گرفتم و فرمودیم که ...

اهل و عیال رو فرستادم خونه بابا بزرگشون .
چشمات خشکل میبیند.
فدای محبت ابجی خودمان

فرزاد کافه چی دوشنبه 14 تیر 1389 ساعت 23:29

میگه گر اگر طبیب بودی سر خود دوا بکردی... اگه درد بی درمون خودمو درمون کردم یعنی راه حل مشکل شوما رو هم یافتم...
ولا شرمنده که کاری از دستم بیشتر از این بر نمیاد... یکی باید خودمو جمع کنه...
در هر حال بی خیال... میگذره...

چون میگذرد غمی نیست

جوووون سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 02:57 http://joooon.blogsky.com

سلام سیاوش جان
چی بگم آخه... واقعا نمیدونم چی بگم...
اما میدونم اگه به خودت تلقین کنی که حالت خوب نیست بد تر میشی
پس بپر یه عملی صورت بده... نه از اون عمل ها... یه عمل مفید...
هوای جووون منم داشته باش...
ارزو میکنم خدا به هممون کمک کنه و ما هم کمک هاش رو ببینیم
شاد باشی رفیق.

سلام حسین جان
خودمم به فکرم افتاده یه کار کنم ولی تو کارش موندم

مارال سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 08:37

دوس جونم دیگه سلام نیکنم!
بی ادب شدم!!
آقا هر جور عشقه ته رفتار کون! داداچِ _ من!
دیگه بیشتر از این موزاحمم نشو!

چرا ؟ سلام سلامتی میاره
شوخی کردم بابا چرا ناراحت میشی
انگار خیلی جدی گرفتی ها ؟!!
به جای اینکه مرحم درد داداچت باشی اومدی نمک میریزی روش ؟
مارال جان من شوخی کردم فک میکردم ادمی هستی که پذیرش شوخی رو داری که |؟

مارال سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 16:32

من که داشتم شوخی میکردم!!
ای بابا من ناناحت نشدم که!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد